یک سال گذشت.....
يكشنبه, ۵ آبان ۱۳۹۲، ۰۳:۵۵ ب.ظ
روزهای که به ما اطلاع داده شد که می خواهند به خانه ما بیایند، سر از از پا نمی شناختیم ،شور و حالمان عجیب بود نمی دانم تصویر شدنی نیست،هرکسی آرزو داشت که برتی استقبال از آنها کاری به او بدهند.همه سخت کار می کردند گویی کسی که قول آمدن داده بود عزیز ترین کسشان بود که سالها حصرت دیدارش را داشتند.آری روز موعودفرا رسید همه برای استقبال رفتند.اما نه فقط دم در بلکه تا مرکز شهر رفته بودند.در جمعیت زیادی که آمده بودند بعضی ها نمی دانستند که به دیدار که می روند. حق هم داشتند چون از هر کس که سوال می کردند جواب نمی دانم پاسخشان بود. البته آنها هم دروغ نمی گفتند آنها هم نمی دانستند.مگر که بوده که با اینکه کسی ندانست کیست؟ همه به استقبالش رفته بودند.وقتی میان سیل جمعیت چشم ها به تابوت با پرچم ایران عزیز خورد تاهمه فهمیدند شهید به خانه اش برگشته است. با خودم می گفتم خدای این چه حکمتی است که برای این شهدای گمنام اینقر جمعیت آمده،هرچه بیشتر فکر میکردم بیشتر به معنی این شعر می رسیدم که:
۹۲/۰۸/۰۵